آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

مهجوری

باسمه تعالی

ای که مهجوری عشاق روا می داری    بندگان را زبر خویش جدا می داری
تشنه ی بادیه را هم به زلالی دریاب    به امیدی که در این ره به خدا می داری

تا حالا شده به این فکر کنی که چرا عشاق با دوری و مهجوری دست در دست هم داده اند و از هم جدا نمی شوند؟
هر چه شوق بیشتر و نظر به آن مه روی خوبروی بیشتر بیفکنی عطشت پایان نمی یابد.
هرچه دور از معشوق باشی، می توانی در آسمانهای خیال پرواز کنی و به اوج بروی و تا بیکران ها با بالهای خیال راستین بپری.
دوری از معشوق نعمتی است پایان ناپذیر.
وصال امکان ندارد.
اگر وصال واقعی جایی باشد که رسیدن به یار معنی آن باشد، و رسیدن یار پایان شناخت یار باشد، معنی و مفهومی ندارد.
وصال یعنی پایان همه شیرینی ها و پایان همه لذت ها.
در دوری و فراغ هر چه بیشتر با بالهای خیال راستین محبوبت را می شناسی و هرچه به خوبی ها و وسعت وجودش پی می بری، روز به روز عاشق تر می شوی.
صدایش می زنی و او را اینگونه خطاب می کن:
محبوبم . . .
نازنینم . . .
معشوقم . . .
اگر وصال بخواهد جلوی شناخت را بگیرد و به این شناخت و لذت درک وجود محبوب پایان دهد، نه تنها فایده ای ندارد، بلکه تلخ ترین زهرهاست.
غم هجران برای چیست؟
خیال زلف محبوب را در سر می پرورانی و با خیالش راز ها می گویی و به راز و نیاز می پردازی. ناز چشمانش را می کشی و ستایش دستانش می کنی. ناگهان غفلت و سیاهی جلوی چشمان دلت را می گیرد و آغوشت از آغوش محبوبت جدا می شود. زاری و ناله و شیون های توست که گوش خاکیان و افلاکیان را آزار می دهد. تو او را روزها به فراموشی سپردی. اما از او می خواهی حتی برای لحظه ای تو را فراموش نکند.
اینگونه است که غم عظیمی همه وجودت را فرا می گیرد.

برگی از دفتر مجنون:

شب ها، آسمان صاف است
بادها، موافق می وزند
ابر ها، بستر نرمی می شوند
نواهای زیبا به گوش می رسد
سازها کوک است
عشاق شبگرد
سمفونی یاد یار نازنین را می نوازند
باران اشکهاشان جاری
سینه هاشان سوزان
فریاد و فغانشان غوغا می کند
سکوت شب را محو می کند
سرو، به قدقامت می ایستد
روح، تعظیم میکند
فرشتگان، سجده می کنند
خاک، قیام می کند
فرش ستارگان، پهن می شود
خاکیان، مهمان محبوب می شوند
عرشیان، سفره مهربانی گسترانده اند
محبوب، بر تخت رحمانیت تکیه زده است
بر خود رحمت را فرض کرده
و تو را به عیش می خواند
شراب طهور را مهیا کرده است
تا عالم را به تسخیر در بیاوری
کیف کنی
بندگی کنی
عشق بازی کنی
در بستر ابرها
محبوبت را در آغوشت بگیری
حرفهای دلت را به او بزنی
در برش آرام گیری

دیوانه وار دوستت دارم

باسمه تعالی

 

مارا به جز خیالت، فکری دگر نباشد    در هیچ سر خیالی زین خوبتر نباشد


سلام و عرض ادب به آستان حضرت دوست....


آنگاه که به حضورت دعوتم کردی

و قبول فرمودی تا سجده ای بر آستانت گذارم،

 و آنگاه که تو را معبودم برگزیدم،

   و آنگاه که سر بر پایت گذاشتم

    و آنگاه که ملتمسانه از تو خواستم که چارقت دوزم

     و شانه کنم سرت را . . .

آنگاه که مسیر را اشتباه رفتم،

آنگاه که غفلت کردم،

و آنگاه که خیالت را در سر می پروراندم،

ذوق دیدن لبخندی بود که امید را در من روشن می کرد.

نازنینا . . .

مه جبینا . . .

در توانم نیست که ستایش کنمت و در توانم نیست که از تو بگویم. . .

اما

کم و بیش می توانم حالم را برایت بازگو کنم.

آنگاه که تو را دیدم،

آنگاه که چشمانم درفشان شد،

آنگاه که ابر چشمم باریدن گرفت،

آنگاه که دل به تو بستم،

آنگاه که از زهر تنهایی چشیدم،

من بودم و خیالت.

 نمی دانستم واقعیت است و یا خیال و وهم.

فقط می دانستم حال عجیبی دارم.

از تو، پیش خودت گله می کردم.

خودم را پیش تو، کوچک می کردم.

کوچک که نه . . .

در برابرت هیچ بودم و احساس کوچکی می کردم.

هیچ وقت تو را نتوانستم بشناسم.

و حالا . . .

حالی عجیب تر از همییشه.

دیوانگی و پراکندگی کلمات بیداد می کند.

که نشان از دیوانگی و بیدادی است که در درون خود دارم.

آتشی است در درونم که جان و دلم را می سوزاند

و خانه ام را خراب کرده است

و مرا ویرانه کوچه و خیابان کرده است.

تا شاید نشانی و یا صدایی از تو بیابم.

یا شاید رهگذری تو را دیده باشد و از نام و نشان و مکانت برایم بگوید.

وای بر من.

وای بر من که از روی چهره و صدایت و رد بویت نمی توانم تو را بشناسم.

وای بر این دل سیاهم که تو برایش غریبه ای شده ای که آشنا میپنداردت.

وای بر حال و روزم . . .

تو خود میدانی که دوستت دارم؟

گفته بودم که عزیز دلمی؟

و گفته بودم که آرزو دارم باری دیگر سر بر شانه هایت گذارم و دستهایت را نوازش کنم؟

گفته بودم که آرزو دارم سر بر پاهایت گذارم، تا تو مروارید های روی گونه ام را نبینی؟

میدانی که چقدر دلم برای صدایت تنگ شده است؟

میدانی که چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده است؟

تا به حال گفته بودم که دوستت دارم؟

خجالت می کشیدم.

اما آب از سرم گذشته و ترسی از این ندارم که انگشت نمای خلق شوم.

با صدایی پر قدرت و لرزان می گویم:

معبودا . . .

مهربانا . . .

همه چیزم تو هستی . . .

دوستت دارم.

عرض ادب

سلام بر مهربانم


سلام بر تو ای مهربان تر از برگ

ای لطیف تر از گلبرگ های لاله


سلام بر تو ای استوار تر از کوه

ای معنای صبر و صابری و استقامت


سلام بر تو ای نازنین تر از باران

ای خوش رایحه تر از نسیم بهار


سلام بر تو ای شیرین تر از دیدار یار

ای وجودت همه حلاوت و تازگی