آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

دیوانه وار دوستت دارم

باسمه تعالی

 

مارا به جز خیالت، فکری دگر نباشد    در هیچ سر خیالی زین خوبتر نباشد


سلام و عرض ادب به آستان حضرت دوست....


آنگاه که به حضورت دعوتم کردی

و قبول فرمودی تا سجده ای بر آستانت گذارم،

 و آنگاه که تو را معبودم برگزیدم،

   و آنگاه که سر بر پایت گذاشتم

    و آنگاه که ملتمسانه از تو خواستم که چارقت دوزم

     و شانه کنم سرت را . . .

آنگاه که مسیر را اشتباه رفتم،

آنگاه که غفلت کردم،

و آنگاه که خیالت را در سر می پروراندم،

ذوق دیدن لبخندی بود که امید را در من روشن می کرد.

نازنینا . . .

مه جبینا . . .

در توانم نیست که ستایش کنمت و در توانم نیست که از تو بگویم. . .

اما

کم و بیش می توانم حالم را برایت بازگو کنم.

آنگاه که تو را دیدم،

آنگاه که چشمانم درفشان شد،

آنگاه که ابر چشمم باریدن گرفت،

آنگاه که دل به تو بستم،

آنگاه که از زهر تنهایی چشیدم،

من بودم و خیالت.

 نمی دانستم واقعیت است و یا خیال و وهم.

فقط می دانستم حال عجیبی دارم.

از تو، پیش خودت گله می کردم.

خودم را پیش تو، کوچک می کردم.

کوچک که نه . . .

در برابرت هیچ بودم و احساس کوچکی می کردم.

هیچ وقت تو را نتوانستم بشناسم.

و حالا . . .

حالی عجیب تر از همییشه.

دیوانگی و پراکندگی کلمات بیداد می کند.

که نشان از دیوانگی و بیدادی است که در درون خود دارم.

آتشی است در درونم که جان و دلم را می سوزاند

و خانه ام را خراب کرده است

و مرا ویرانه کوچه و خیابان کرده است.

تا شاید نشانی و یا صدایی از تو بیابم.

یا شاید رهگذری تو را دیده باشد و از نام و نشان و مکانت برایم بگوید.

وای بر من.

وای بر من که از روی چهره و صدایت و رد بویت نمی توانم تو را بشناسم.

وای بر این دل سیاهم که تو برایش غریبه ای شده ای که آشنا میپنداردت.

وای بر حال و روزم . . .

تو خود میدانی که دوستت دارم؟

گفته بودم که عزیز دلمی؟

و گفته بودم که آرزو دارم باری دیگر سر بر شانه هایت گذارم و دستهایت را نوازش کنم؟

گفته بودم که آرزو دارم سر بر پاهایت گذارم، تا تو مروارید های روی گونه ام را نبینی؟

میدانی که چقدر دلم برای صدایت تنگ شده است؟

میدانی که چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده است؟

تا به حال گفته بودم که دوستت دارم؟

خجالت می کشیدم.

اما آب از سرم گذشته و ترسی از این ندارم که انگشت نمای خلق شوم.

با صدایی پر قدرت و لرزان می گویم:

معبودا . . .

مهربانا . . .

همه چیزم تو هستی . . .

دوستت دارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ق.ظ

صداقت کلماتت تنمو لرزوند
2بار خوندمش

سلام دوست عزیزم.
ممنون که لطف کردی و این متن رو خوندی و برام نظر گذاشتی.
صداقت کلمات و واژه ها چه تر کیب زیبایی است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد