آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

آوای چکاد

آوای چکاد شرح غمی شیرین است . جوهره اش سراسر لطافت است و حرکت .

فال

به نام خداوند زیبایی ها  

بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد

چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد

ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم

کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد

به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن

که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد

ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد

چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

و اما شاهد فال : 

 

هر آن کاو خاطری مجموع و یاری نازنین دارد 

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد 

 

حریم عشق را درگه بسی بالا تر از عقل است 

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد 

 

دهان تنگ شیرینت مگر ملک سلیمان است 

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد 

 

لب لعل و خط مشکین چو آنش نیست جانش نیست 

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد

داستان من و باد صبا

بسمه تعالی 

 

مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت


خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت


پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن


که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت


سواد لوح بینش را عزیز از بهر ان دارم


که جان رانسخه ای باشد ز لوح خال هندویت


تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی


صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت


وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی


برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت


من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل


من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت


زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی


نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت 

 

  

داستانی پر از فراز ونشیب . داستان خرابه ها . داستان ویرانه ها و داستان حیرانگی و مستانگی . داستانی در دل داستان دیگر . داستانی پس از دستان دیگر .زمانه تکراریست . فقط جای فرهاد ها عوض شده است و البته کوهها بزرگتر . و همه ساله این داستان تکرار و باز نویسی میشود . داستان شکست و داستان پیروزی .  

 

در عجبم چرا کسی از نتیجه داستان خبری نمی دهد . 

[ کان را خبری شد خبری باز نیامد ] 

 

آوای چکاد داستان غمی بزرگ را بازگو میکند . فریاد بر می آورد .

سلام

بسمه تعالی 

 

مینویسم از برای اونایی که مثل من هیچی نمیدونن و واسه اونایی که فکر میکنن چیزی میدونن ولی واقعا چیزی نمیدونن . 

در جوار حضرت حافظ (علیه الرحمه) مینویسم از برای یاران قدیمی و صرفا این وبلاگ نجوای درونی منه و نیازی هم به نظر نیست . 

اگه دلت خواست نظر بده . 

فعلا .